يک حاجتم ز وصل ميسر نمي‌شود

شاعر : عطار

يک حجتم ز عشق مقرر نمي‌شوديک حاجتم ز وصل ميسر نمي‌شود
کاري چنين به پهلوي لاغر نمي‌شودکارم درافتاد وليکن به يل برون
اشکم عجب بود اگر اخگر نمي‌شودزين شيوه آتشي که مرا در دل اوفتاد
زان خشک گشت اي عجب و تر نمي‌شوديا اشک گرمم از دم سردم فسرده شد
از پاي مي درآيم و با سر نمي‌شودپا و سرم ز دست شد و خون دل هنوز
از سيل اشک سرخ مزعفر نمي‌شودني ني که خون دل به سر آمد ز روي من
بحري که سالکيش شناور نمي‌شودچون بحر خوف موت نهنگ فلک فتاد
يک کارم از هزار ميسر نمي‌شودتن دردهم به قهر چو دانم که با فلک
صافي نمي‌دهد که مکدر نمي‌شودصافي چه خواهم از کف ساقي چرخ از آنک
هرگز ز جاي خويش فراتر نمي‌شوداز جاي مي‌برد همه کس را فلک ولي
عطار يکدم از پي اختر نمي‌شودگر پي کند معاينه اختر هزار را